مادر طاقچه کوچک خانه را از عکسهای پسرش پر کرده است. عکسهایی از کودکی و نوجوانی تا آخرین عکسی که قبل از آخرین اعزامش برای او گرفته است. جای جای خانه کوچک پر است از خاطرات پسر دردانهاش.
پسری که به قول خودش نهتنها با دیگر فرزندانش فرق میکرد که جوانی متفاوت بود. جوانی که جوانیاش را برای دفاع از حرم و حیثیت بانو حضرت زینب (س) و تمام بانوان این سرزمین گذاشت و برای دفاع از حریم مادر و خواهرانش راهی سوریه شد.
مادر و خواهرانی که تنها شامل مادر و خواهر خودش نمیشوند و واژهای است برای تمام زنان. ظهر یک روز گرم رمضانی میهمان مادر شهید سیدعلی احمد جعفری در محله بلال میشویم و همراه با او خاطرات پسر شهیدش را مرور میکنیم.
خاطراتی که هرچند مرور آنها برای مادر و خواهر شهید سخت است، اما بهدلیل زنده نگه داشتن نام و راه او تکرارشان میکند.
-حاج خانم چند تا پسر دارید؟
۳ تا پسر و دو تا دختر که سید علیاحمد شهید شد.
- سید علیاحمد چند ساله بود که به شهادت رسید؟
علی احمد آقا ۲۷ ساله بود که به شهادت رسید. پسرم متولد ۲۹ فروردین ۱۳۶۹ بود. پسر وسطی بود و کلا با همه بچهها فرق میکرد. بچههای دیگرم هم الحمدا... خوب هستند، ولی سید احمد دیگر پسری بود.
- چه شد که سید احمد به جبهه مقاومت سوریه رفت؟
یک دفعه با این موضوع آشنا شد. گفتم احمد آقا نرو. گفت شما که همیشه میروید جلسه دعا و مسجد چرا این حرف را میزنید. اصلا شماره مسئول و استادان جلسهتان را بدهید که زنگ بزنم و بگویم که این چه شاگردی است که تربیت کردهاید که نمیگذارد من برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) بروم.
گفت حضرت زینب (س) در خطر است و نمیگذارم عمهمان تنها بماند. باید بروم و دفاع کنم. این حرفها را که زد اجازه دادم که برود. اجازه دادم و رفت. حدود ۴ سال به سوریه رفت و آمد میکرد تا اینکه سال ۹۶ شهید شد.
- اجازه شما را که گرفت راهی شد؟
بله. مثل همین الان هوا گرم بود. از زیر قرآن ردش کردم و رفت. همین که رفت همه فامیل و خانواده آمدند و با من دعوا کردند که چرا اجازه دادی برود. نباید میگذاشتی.
گشتیم و فرماندهای که احمد آقا را اعزام کرده بود، پیدا کردیم و زنگ زدیم و تلفنی با پسرم صحبت کردیم. پسرم گفت دوست ندارم زنده باشم و این شرایط را ببینم. دوست ندارم زنده باشم اگر اجازه ندهید برای دفاع از حرم حضرت نروم.
- پس باز هم شما را راضی کرد به رفتن؟
رفت و یک ماه بعد آمد. گفتم حالا که آمدهای دیگر نرو. گفت دیگر نمیتوانم نروم. در این ۴ سال هر وقت میرفت از زیر قرآن ردش میکردم و همان ماجرای درگیری اقوام را داشتم که چرا اجازه دادهام برود.
این دفعه آخری که میخواست برود نگاهم کرد و گفت مامان برایم دعا کن. بعد نماز صبح بود. گفتم انشاء ا... عاقبت بخیر دنیا و آخرت بشوی. خیلی از این دعایم خوشحال شد و گفت ممنونم مامان.
برایش آینه و قرآن گذاشتم و رفتم مسجد. با خودم گفتم اگر رفت و من نبودم از زیر قرآن رد شود. ظهر ساعتهای یک و نیم بود که برگشتم خانه. دیدم گوشه سالن نشسته و منتظر من است.
صورتش خیس عرق بود. گفتم چرا نرفتهای؟ گفت مگر میشود بدون اینکه از زیر قرآن شما رد شوم بروم! از زیر قرآن ردش کردم و رفت. رفت و دیگر برنگشت.
(در این لحظه چشمان بی بی فاطمه پر از اشک میشود. آرام و بی صدا گریه میکند.)
کمی که آرامتر میشود با همان صدای بغض گرفته میگوید: همان موقع من اسمم برای کربلا در آمده بود. اسم نوشته بودم برای اربعین کربلا بروم. به احمدآقا گفتم بیا با هم برویم.
گفت باشد سال آینده با هم میرویم. او رفت سوریه و من هم رفتم کربلا. هرجا که میرفتم زیارت فقط میگفتم احمد من برگردد. انگار آگاه شده بودم که قرار است اتفاقی بیفتد. فقط دعا میکردم که دست آنها نیفتد.
به خودش هم میگفتم مراقب باش دست آنها نیفتی. میگفت از مرگ که بالاتر نیست! در حرم امام حسین (ع) خیلی دعا میکردم. از کربلا که برگشتم دیگر احمد آقا زنگ هم نزد. رفته بود خط مقدم. برای شناسایی میرفته و فرمانده هم بوده، ولی خودش که هیچ وقت برای ما تعریف نکرد.
وقتی شهید شد و فرماندهها و همرزمانش آمدند منزل ما برایم تعریف کردند که چه رشادتها میکرده است.
- شهید سید احمد خیلی متواضع بود؟
خیلی خوش اخلاق و خوش طبع بود. سحرها که بیدار میشد همیشه با من شوخی میکرد. بعد از نماز صبح که آقا صحبت میکرد میگفت مادرجان این حرفها را گوش بده.
خوش اخلاق، خوش رفتار و چشم پاک بود. همیشه به محرم و نامحرم اهمیت میداد. میگفتم مادر یک بار با آن لباسهایی که جبهه میروی بیا خانه تا من هم ببینم. میگفت مادر بیتالمال است و نمیشود. فقط جورابی که پایم است مال من است.
- از ماجرای شهادت پسرتان برای شما چیزی هم گفتهاند؟
پسرم ۱۵ آبان رفت و ۲۵ آذر خبر شهادتش را به ما دادند. روز شهادت امام رضا (ع) ساعت سه و نیم بعدازظهر به شهادت رسیده بود. سال ۹۶. این دفعه ششمی بود که میرفت. هربار هم در عملیاتها شرکت میکرد.
*سیده زهرا، خواهر شهید: ۲۸ آبان سال ۹۶ برادرم در عملیات آزادسازی بوکمال شهید میشوند. ۲۵ آذر خبر شهادتش را به ما دادند. میگفتند در این عملیات بیش از ۷۰ نفر به شهادت میرسند که فقط پیکر چند نفر را میتوانند بیاورند.
پیکر شهدا مثل اینکه ۱۷-۱۸ روزی در منطقه میماند. همه میگفتند برگشت این شهید مثل معجزه بوده است. قبل از شهادت یکی از همرزمان میآید که برادرم را ببرد.
او هم میگوید که من تمام هستم و شما برو. تنها کاری که میکند این است که تا ۵۰۰ متر پیکر برادرم را میکشد و عقب میآورد. میگفتند داعشیها با تانک از روی پیکرها رد شدهاند و چیزی باقی نمانده است. از مشهد فقط همین یک شهید بود که پیکرش برگشت.
- از اینکه اجازه دادید برود پشیمان هستید؟
پشیمان نیستم، ولی دلتنگش هستم. خیلی دلتنگش هستم. راضیام که به این درجه رسیده است، ولی دلم برایش تنگ است. یک ساعت که دیر میکرد سریع زنگ میزدم و تحمل دوریاش را نداشتم.
خیلی به هم نزدیک بودیم. همین جا کنارم میخوابید و هوای من را همیشه داشت. هرکسی از این دنیا به طریقی میرود و او به بهترین طریق و راه رفت. هر وقت که میآمد فرق سرم و شانهام را میبوسید. میوهای که نوبرش میآمد برایم میخرید و میگفت «مامان شما از این بخور» همه دوستش داشتند.
حتی کلاس اول که بود وقتی ما میخواستیم خانه را از جاده سیمان به اینجا بیاوریم مجبور شدم مدرسهاش را عوض کنم. معلمش گریه میکرد و میگفت که او را نبرید. من این بچه را خیلی دوست دارم. اسم معلمش خانم جعفری بود. میگفت حاضرم خودم ببرم و بیارمش، ولی از من دورش نکنید.
- این چند باری که از سوریه آمد هیچ وقت خاطرهای تعریف نکرد؟
نه هیچ چیزی نمیگفت. فقط یکبار که آمد گفت مامان یک چیزی میگویم شاید باور نکنی. گفت ما کمک امام زمان (عج) را در جبهه دیدهایم. گفتم با این حرفهایی که میزنی باز هم بگذارم بروی! میگفت آنجا امداد غیبی زیاد دیدهایم.
ولی زیاد چیزی تعریف نمیکرد. کلا هرکار میکرد چیزی نمیگفت. وقتی بچه بود یک بار یکی از همسایهها گفت دنبال بچهات برو و ببین که کجاها میرود. گفتم من که نمیتوانم بروم شما برو و به من بگو.
یک روز افتاده بود دنبال سید احمد که ببیند کجا میرود. میگفت دنبالش کردم و دیدم رفت توی مسجد. به خودم لعن گفتم که چرا به این بچه شک کردهام و برگشتم.
-شهید قبل از اینکه برود سوریه اینجا کاری هم داشت؟
بله گچ کار بود. زیاد درس نخوانده بود و برای اینکه کمک خرج باشد میرفت سرکار. پدرش سال ۸۴ فوت کرده بود. خیلی در مخارج خانه کمک میکرد. صبحها که میرفت زیر سرم پول میگذاشت.
از بچگی محبت خاصی داشت. خیلی هم نازک نارنجی بود. وقتی که بچه بود برای سلامتیاش همیشه ۲ رکعت نماز حضرت ابوالفضل (ع) میخواندم. هر ماه برایش روضه امام جواد (ع) میگرفتم. هرچه نذر بود مال سید احمد بود.
خواهر شهید: بابام یک جایی نگهبان بود هروقت که میآمد با خودش نان خامهای میآورد. همه نان خامهایهایی که میآورد برای سید احمد بود. مادرم هروقت که میخواهد دعا کند اول سید احمد را دعا میکند. خیلی دوستش داشتند و دارند.
مادر شهید: الان هم دعایش میکنم و میگویم همنشین پیغمبر و امام حسین (ع) باشی. انشاءا... خدا قبول کند.
- درباره نحوه شهادت سید احمد صحبتی با شما شده است؟
خواهر شهید: به ما که اجازه ندادند پیکر را ببینیم. یعنی خودمان هم نتوانستیم ببینیم. گفتند یک قسمت از صورتش را ترکش برده. برادر بزرگترم اجازه نداد که مادرم ببیند.
چند خانم هم در معراج شهدا بودند که به من گفتند اگر تحمل داری عکسش را نشانت دهیم که من نتوانستم. آقایی که اجساد را دفن میکرد و توی خاک میگذاشت به مادرم گفته بود که نصف صورتش نبود، ولی صورت قشنگی داشت.
باوجود اینکه پیکر برادرم بعد از یک ماه آمده بود، ولی بوی عطر میداد. مادرم برایش خلعتی کربلا برده بود، ولی چون شهید میدان بود با همان لباسهای تنش در قطعه ۱۵ بهشت رضا دفنش کردند. از برادرم وصیتنامه یا نامهای به ما ندادهاند فقط یک تسبیح در جیبش بود که آن را به مادرم دادند.
مادر شهید: تسبیح همیشه همراهم هست و هرجا که میروم با خودم میبرم. پسرم همیشه تسبیح به دست بود و خیلی تسبیح دوست داشت. (آهی عمیق میکشد و به حرفهایش ادامه میدهد) توی خانه که بود زیاد میخوابید و خواب سنگینی داشت.
میگفتم تو آنجا چهکار میکنی با این خواب سنگین! میگفت مامان ما آنجا خواب نداریم. در طول هفته ۲-۳ ساعت بیشتر نمیخوابیم. شهدای سوریه خیلی غریباند. زیر رگبار و گلوله خواب که هیچ، آب و نان هم گیرشان نمیآید.
-شهادت سید احمد چه تأثیری روی خانواده شما داشت؟
شهادت احمد آقا خیلی روی من تأثیر داشت. وقتی خبردار میشوم که شهیدی را آوردهاند تمام کارهایم را تعطیل میکنم و میروم. قبلا نمیفهمیدم که شهید و شهادت یعنی چه، ولی الان سرمزار شهدا میروم و حاجت میگیرم.
فقط سرخاک پسر خودم نمیروم. پیش همه شهدا میروم و از همه آنها حاجت میخواهم. چند وقت پیش بنده خدایی سرخاک پسرم بود میگفت انگشتهایم خشک بوده.
نذر این شهید کردهام و آش پختهام برای بچههای یک مدرسه. الان دستم خوب شده و هرهفته میآیم اینجا و با این شهید صحبت میکنم. خیلیها از شهدا حاجت میگیرند.
من هم حاجت گرفتهام. قبلا نمیدانستم که شهدا هم میتوانند حاجت بدهند و واسطه شوند. الان میروم بهشت رضا و ساعتها پیش شهدا مینشینم و با آنها صحبت میکنم.
خواهر شهید: خود سید احمد هم خیلی تغییر کرده بود. هربار که میرفت و میآمد آدم دیگری میشد. بیشتر به مادرم احترام میگذاشت و عوض شده بود. همیشه میگفت بهشت را به بهانه میدهند.
چشم به دستان مادر شهید میدوزم که در تسبیح سید احمد گره خورده است. انگار دستان پسرش را باری دیگر در دست گرفته است. موج اشک دیگر در خفا نمیماند و چشمهای من هم به همراهی چشمان مادر و خواهر شهید سید علی احمد میرود.
برای اینکه اندوه مضاعف نباشم از آنها خداحافظی میکنم تا با این اندیشه که چه بزرگ مردانی امروز کوچههای شهر را امن کردهاند راهی خانه شوم. دم در مادر شهید یک جانماز و یک کیسه شکلات تعارفم میکند و میگوید: دهان به روزه نشد از شما پذیرایی کنم، ولی اینها را با خودتان بیرید. این سجاده را به تازگی از سوریه آوردهام.
سفری ما را بردند سوریه که قرار بود محل شهادت پسرم را هم نشان ما بدهند که نشد، ولی زیارت حضرت زینب (س) و بی بی رقیه رفتیم. کاخ یزید ملعون هم رفتیم، ولی گفتند جای بی بی سکینه امن نیست و ما را نبردند.
همین جاهایی هم که رفتیم با مأمور رفت و آمد میکردیم. همین دو هفته پیش برگشتیم. این سجاده هم حتما قسمت شما بوده است. سجاده و کیسه شکلات را میگیرم و روی مادر شهید را میبوسم و از خانهاش بیرون میآیم. دم در مادر شهید از من میخواهد که پیگیری کنم عکس پسرش را سردر خانهشان بزنند.
پیگیری میکنم و قول و قرارهای معاون فرهنگی منطقه بر این میشود که در بودجه سال جدید تأمین اعتبار شده و این کار انجام شود.